یادم میاد از استاد اهل دلی پرسیدم
جمله ای به من یاد دهید که وقتی ناراحتم خوشحال شوم
و وقتی خوشحالم ناراحت
تا غرور شادی ما را نگیرد
مثل همیشه تبسمی کرد و آرام گفت
با خودت بگو
این نیـــز بـــگذرد
و من مدتهاست که در اوج سختی ها و مشقت ها
و در اوج شادی و نشاط با خود زمزمه میکنم
این نیـــز بـــگذرد
آخر مگر نه این است که فاصله ما تا خدا به اندازه یک دست است
میگوئی نه؟
دستانت را بالا ببر
بالا و بالاتر
توانستی آسمان را لمس کنی؟
ابرها را
نه؟
اما من مطمئنم دستت را خدای آسمان گرفت
آری
وقتی دلت در آسمان باشد مهم نیست دستت به آسمان برسد یا نه
مهم نیست بتوانی ابرها را کنار بزنی یا نه؟
و مهم نیست خورشید را ببینی یا نه؟
مهم این است که دلت در آسمان است و دستت در دست خدا
اگر روزی دیدی ابرهای زندگیت آنقدر زیاد شده اند که دیگر نمیتوانی خورشید را ببینی
باز هم نگران نباش
و با خودت بگو
این نیـــز بـــگذرد
و به آنهائی فکر کن که از خوشی دنیا بیش از یک تکه نان خالی قسمتشان نشده است
به آنهائی که تمام آرزویشان یه بار بدون درد و آه نفس کشیدن است
به آن دختر بچه ای که سرمای زمستان تن رنجورش را می نوازد
و یا به آن دخترک کبریت فروش
باز هم نگران نباش
و با خود بگو
این نیـــز بـــگذرد